تاریخ : یک شنبه 26 مرداد 1393
نویسنده : samandoon

 

5 دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)

6 دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از ساده۶۵ و بی ریا ۶۳ عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)

 

21 دانلود رمان همسفرِ من | ساده65 و بی ریا 63 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

با صدای کوبیده شدن در زنگ زده ی خانه ی کلنگیمان به خودم آمدم ، پدر به درون رفته بود و من وسط کوچه ایستاده بودم و به چند لحظه پیش فکر می کردم که چطور پدرم با بی رحمی از خانه پرتم کرد بیرون !!
با اینکه بار ها این کار را با من کرده بود هنوز هم باورش برایم سخت بود … او چه توقعی از من داشت ؟ از یک دختر هجده ساله که خودش نیاز به حمایت شدن دارد ؟ آخر من آن همه پول را باید از کجا می آوردم ؟ از عمد که آن همه مواد را گم نکرده بودم ……
آهی کشیدم و خم شدم کلاه سیاهم را از زمین برداشتم و خاک هایش را تکاندم و دستی به موهای کوتاهم کشیدم و کلاه را بر سر گذاشتم .جای ضربه ای که به قفسه ی سینه ام زده بود خیلی درد می کرد … نگاه غمگینم را بار دیگر به دیوار های کاه گلی خانه دوختم که بدجور توی ذوق می زد . اشکی که تا لب پلک هایم آمده بود را پس زدم و با گامهایی سست و کم جان به سمت انتهای کوچه به راه افتادم که در پیچ کوچه با بهروز بر خورد کردم .
از دیدنش جاخوردم و خودم را جمع و جور کردم . نگاه خیره اش همیشه عصبی ام می کرد : کجا به سلامتی ؟ به دروغ گفتم : می رم ماست بخرم . پوزخندی زد : واسه آقاتم که خوبه …. الان خونست ؟
پوزخندی زدم : البته که شما بهتر می دونی که واسه شما و آقام خوبه یا نه !… آره الان خونست .
ــ بی بی چی ؟
چرا اینها را از من می پرسید ؟ خودش خوب می دانست که این موقع بی بی به جلسه ی دعا رفته و آقامم خونست .
با این حال گفتم : نه خونه نیست …شما می تونی راحت باشی و باآقام حسابی صفا کنی .
لبخند گستاخی زد : اونجا رو وجود توئه که مصفا میکنه … زود برگرد … کارت دارم .
باشه ی زیر لبی گفتم و دیگر نایستادم . از سر به سر گذاشتن با او بیزار بودم . هنوز هم سنگینی نگاهش را احساس می کردم . پسر عمویم بود . با اینکه دستش به دهانش می رسید آنقدر خسیس بود که نتواند یک هزار تومانی به پدرم کمکم کند و فقط وقتهایی که شیره و تریاک ِخونش پایین می آمد یادش می افتاد که یک عموی بیچاره و یک دختر عموی بیچاره تر هم دارد . با اینکه پانزده سال از من بزرگتر بود و سه سال پیش با دختری ازدواج کرده بود همیشه چشمان هیز و نگاه هرزه اش به دنبال من بود و به قول خودش علاقه ای به همسرش نداشت و من نمی دانم این قبیل افراد چرا از اول درست انتخاب نمی کنند و همان اول به این فکر نمی کنند که اگر به دختر بی چاره علاقه مند نشدند تکلیف آن دختر چه خواهد شد … که البته این توقع خیلی زیادی بود برای امثال بهروز که تنوع طلب و بی احساس بودند و البته معتاد. 



|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: رمان , دانلود رمان همسفرمن , ,
برچسب‌ها: رمان , انلودرمان , رمان همسفرمن ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
دستهایم انقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامتان بچرخانم اما یکی هست که بر همه چیز تواناست از او تمنای لحظه های زیبا برایتان دارم